(خشم شیطان در برابر سکوت )
جابر بن عبداللّه انصارى آن مرد صحابى و یار با وفا حکایت کند:
روزى مولاى متّقیان امیرالمؤ منین ، امام علىّ بن ابى طالب صلوات اللّه علیه از محلّى عبور مى نمود، ناگهان متوجّه شد که شخصى مشغول فحش دادن و ناسزاگوئى ، به قنبر غلام آن حضرت است ؛ و قنبر مى خواست تلافى کند و پاسخ آن مردبى ادب و تحریک شده شیطان و هواى نفس را بدهد.
ناگهان امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام بر قنبر بانگ زد که : آى قنبر! آرام باش و سکوت خود را حفظ کن و دشمن خود را به حال خود رها ساز تا خوار و زبون گردد.
سپس افزود: ساکت باش و با سکوت خود، خداى مهربان را خوشنود گردان و شیطان را خشمناک ساز و دشمن خویش را به کیفر خود واگذارش نما.
امام علىّ علیه السلام پس از آن فرمود: اى قنبر! توجّه داشته باش که هیچ مؤ منى نتواند خداوند متعال را، جز با صبر و بردبارى خشنود سازد.
و همچنین هیچ حرکت و عملى همچون خاموشى و سکوت ، شیطان را خشمگین و زبون نمى گرداند.
و بدان که بهترین کیفر براى احمق ، سکوت در مقابل یاوه ها و گفتار بى خردانه او است .(32)
حقیر گوید: تأ یید و مصداق بارز آن ، نیز کلام خداوند متعال است که فرمود: (اِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً)(33)؛
وقتى با افراد نادان و بى خرد مواجه گشتید، او را بدون پاسخ رها سازید.
(سخن گفتن با خورشید!)
در کتب مختلف ، از راویان متعدّدى همانند سلمان فارسى ، عمّار یاسر، ابوذر غفارى ، عبداللّه بن مسعود، عبداللّه بن عبّاس و ... آورده اند که چون خداوند متعال ، مکّه را توسّط پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و فداکارى امام علىّ بن ابى طالب علیه السلام فتح کرد.
پیش از آن که حضرت رسول صلوات اللّه علیه عازم و آماده جنگ هَوازن گردد، در حضور جمعى خطاب به علىّ علیه السلام نمود و اظهار داشت : اى علىّ! برخیز و به همراه اصحاب در گوشه اى از قبرستان بقیع وارد شده و هنگامى که خورشید طلوع نماید، با وى مکالمه کن و سخن بگو.
علىّ بن ابى طالب علیه السلام طبق دستور حضرت رسول صلوات اللّه علیه بلند شد و به همراه بعضى از اصحاب به قبرستان بقیع رفت و چون خورشید طلوع کرد؛ آن را مخاطب قرار داد و گفت :
((السّلام علیک ایّها العبد الدّائر فى طاعة ربّه )).
و خورشید جواب سلام حضرت علىّ صلوات اللّه علیه را این چنین پاسخ گفت :
((و علیک السّلام یا اخا رسول اللّه و وصیّه و حجّة اللّه على خلقه )).
بعد از آن ، مولاى متّقیان علىّ علیه السلام به شکرانه چنین کرامت و عظمتى که خداوند متعال عطایش فرموده بود سر بر خاک نهاد و سجده شکر به جاى آورد.
سپس حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله او را گرفت و بلند نمود و فرمود: اى حبیب من ! تو را بشارت باد بر این که خداوند به میمنت وجود تو بر ملائکه ؛ و بر اهل آسمان مباهات مى کند.
و پس از آن افزود: شکر و سپاس مى گویم خدا را، که مرا بر سایر پیامبران فضیلت و برترى بخشید، همچنین مرا به وسیله علىّ بن ابى طالب که سیّد تمام اوصیاء است تأ یید و یارى نمود.(34)
همچنین امام باقر علیه السلام به نقل از جابر بن عبداللّه انصارى فرمود: خورشید هفت مرتبه با حضرت علىّ علیه السلام سخن گفت و تکلّم کرد.(35)
(خاموشى چراخ و شنیدن خواسته )
حارث همدانى یکى از اصحاب و دوستان حضرت امیرالمؤ منین علىّ بن ابى طالب علیه السلام است حکایت کند:
شبى به منزل امیرالمؤ منین ، امام علىّ علیه السلام وارد شدم و ضمن صحبت هائى به آن حضرت عرض کردم : یا امیرالمؤ منین ! از شما خواسته اى دارم ؟
حضرت فرمود: اى حارث ! آیا مرا سزاوار و شایسته شنیدن خواسته ات مى دانى ؟
گفتم : بلى ، یا امیرالمؤ منین ! شما از هر کسى والاتر و شایسته تر هستى .
حضرت فرمود: ان شاءاللّه که خداوند به وسیله من جزاى خیرى به تو دهد؛ و سپس از جاى خود برخاست و چراغ را خاموش نمود و اظهار داشت : علّت این که چراغ را خاموش کردم ، چون دوست نداشتم ذلّت پیشنهاد و خواسته ات را در چهره ات بنگرم ؛ و بتوانى به آسودگى و بدون هیچ واهمه اى خواسته هایت را بیان کنى .
بعد از آن ، افزود: از حضرت رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله شنیدم که فرمود: حوایج و خواسته هاى انسان به عنوان امانت خداوندى است ، که باید در درون او مخفى بماند؛ و براى کسى غیر از خداى سبحان بازگو نکند.
پس از آن فرمود: هرکه حاجت و خواسته برادرش را بشنود بایستى او را کمک نماید و خواسته اش را برآورده کند البته تا جائى که مقدور باشد نباید او را ناامید و مأ یوس گرداند -.(36)
(روش رفتن به میهمانى )
حضرت علىّ بن موسى الرّضا به فرموده پدران بزرگوار خویش صلوات اللّه علیهم ، حکایت نماید:
روزى از روزها یکى از دوستان امیرالمؤ منین ، امام علىّ علیه السلام حضرت را جهت میهمانى به منزل خود دعوت کرد.
حضرت امیر علیه السلام فرمود: من با سه شرط دعوت تو را مى پذیرم ، میزبان گفت : آن سه شرط چیست ؟
امام علىّ علیه السلام اظهار نمود:
اوّل : آن که چیزى از بیرون منزل تهیّه نکنى ؛ و براى پذیرائى خود و خانواده خویش را به زحمت و مشقّت نیندازى ؛ و به آنچه که در منزل موجود است اکتفاء نمائى .
دوّم : آنچه در منزل ذخیره و آماده دارى ، تمام آن ها را مصرف نکنى ؛ بلکه با برنامه صحیح و در نظر گرفتن نفرات ، مقدار لازم غذا تهیّه گردد.
شرط سوّم : خانواده و اهل منزل در زحمت فوق العادّه اى قرار نگیرد؛ و مبادا که احساس نارضایتى در ایشان پیش آید.
میزبانى که حضرت را دعوت کرده بود عرضه داشت : یا امیرالمؤ منین ! آنچه فرمودى ، مورد پذیرش و قبول است ؛ و قول مى دهم غیر از آنچه فرمودى برنامه اى نداشته باشیم .
و امام علىّ علیه السلام دعوت او را قبول نمود؛ و به همراه یکدیگر راهى منزل شدند.(37)
(اهمیّت یک ضربت شمشیر یا عبادت جنّ و انس ؟!)
زمانى که تمام گروه هاى منحرف و احزاب کفر و نفاق بر علیه انقلاب اسلامى پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله شوریدند؛ و جنگى را به عنوان ((جنگ احزاب )) برپا کردند؛ که معروف به جنگ خندق مى باشد.
یکى از جنگ آوران دلیر در سپاه دشمن به نام عمرو بن عبدود به میدان آمد و با صداى بلند نعره کشید؛ و با نداى ((هل من مبارز))،براى خود، هم رزم طلبید.
و چون او به عنوان قهرمان و دلیر قریش معروف بود، کسى یاراى رزم و مقابله با او را نداشت ، از این جهت بسیار فخر مى کرد و به خود مى بالید.
هنگامى که او در وسط میدان رزم قرار گرفت و براى خود هم رزم طلبید، تمام افراد در لشکر اسلام سکوت کردند.
حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله فرمود: هر که با او مبارزه کند من برایش بهشت را تضمین مى کنم ؛ و چون هیچکس جوابى نداد؛ و از ترس سرهاى خویش را به زیر افکنده بودند، علىّ بن ابى طالب علیه السلام که نو جوانى بیش نبود، از جاى بر خاست و اظهار داشت : یا رسول اللّه ! من آماده ام تا با او مبارزه کنم .
و حضرت رسول صلوات اللّه علیه او را سر جاى خود نشانید و فرمود: یا علىّ! بنشین ، تو هنوز جوانى ، صبر کن تا بزرگ ترها حرکت کنند و پیش قدم شوند.
و چون تا سه مرتبه این کار تکرار شد؛ اجازه نبرد داد و بر تن او زره پوشانید و شمشیر ذوالفقار را به دستش داد و سپس عمامه خود را بر سر او نهاد و آن گاه وى را راهى میدان نمود.
و هنگامى که علىّ علیه السلام براى قتال و مبارزه با عمرو بن عبدود حرکت کرد، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله لب به سخن گشود و فرمود:
((بَرَزَ الایمانُ کُلُّهُ اِلى الشِّرْکِ کُلِهِ)).
یعنى : تمامى ایمان در مقابل تمامى شرک قرار گرفت .
پس از آن که امام علىّ علیه السلام وارد میدان نبرد شد و سخنانى بین آن حضرت و عمرو بن عبدود ردّ و بدل گردید، حضرت عمرو را مخاطب قرار داد و فرمود: قبل از هر حرکتى سه شرط را پیشنهاد مى کنم ، که یکى از این سه شرط را انتخاب نمائى و بپذیرى :
اوّل آن که اسلام آورى ؛ و شهادتین : ((لا إ له إ لاّ اللّه ، محمّد رسول اللّه )) را بگوئى ؟
عمرو گفت : نمى پذیرم .
حضرت فرمود: دوّم آن که برگردى و لشکر مسلمانان را به حال خود رها کنى ؟
عمرو گفت : اگر چنین پیشهادى قبول نمایم و برگردم ، زنان قریش بر من خواهند خندید؛ و در چنین موقعیّتى بین همگان رسوا و ذلیل خواهم شد.
بعد از آن فرمود: پس شرط سوّم را پذیرا باش ؛ و آن این که از اسب پیاده شوى تا با یکدیگر رزم و پیکار کنیم ؟
عمرو آنرا پذیرفت و از اسبش پیاده شد؛ و آن دلیر حقّ و باطل با یکدیگر مقاتله و مبارزه عظیمى کردند.
پس از گذشت لحظاتى حضرت امیر علیه السلام با آن سنین جوانیش ، عمرو را با آن هیکل قوى و تنومندى که داشت بر زمین زد؛ و بر سینه اش نشست و سرش را از بدن جدا کرد(38) وخدمت پیامبراسلام صلّى اللّه علیه و آله آورد که خود این جریان مفصّل و آموزنده است .(39)
(هماهنگى رهبر مسلمین با تهیدستان )
دو برادر به نام هاى زیاد حارثى و عبداللّه حارثى فرزندان شدّاد پیرامون چگونه زیستن و پوشیدن فرم لباس اختلاف داشتند؛ و براى حلّ اختلاف نزد امیرالمؤ منین امام علىّ علیه السلام حضور یافتند.
زیاد گفت : یا امیرالمؤ منین ! برادرم عبداللّه غرق در عبادت شده ، از من دورى مى جوید؛ و به منزل ما نمى آید و لباس هاى ژنده و کهنه مى پوشد؛ سپس عبداللّه گفت : اى امیرالمؤ منین ! من همانند شما زندگى مى کنم ، لباس مى پوشم و عبادت مى کنم و آنچه را شما مى پوشید، من نیز پوشیده ام .
در این هنگام حضرت امیر علیه السلام اظهار داشت : رهبر مسلمین باید همانند ضعیف ترین قشر جامعه زندگى نماید تا تهى دستان از او الگو گرفته ؛ و سختى و تلخى بیچارگى را تحمّل نمایند.
ولى شما باید بهترین زندگى شرافتمندانه را در بین خویشان خود داشته باشید و شکرگذار نعمت هاى پروردگار باشید؛ و با یکدیگر رفت و آمد کنید و صله رحم و دید و بازدید نمائید.(40)
(قضاوت یا علم آشکار)
عبداللّه بن عبّاس حکایت نموده است :
روزى عمر بن خطّاب به امام علىّ بن ابى طالب علیه السلام گفت : یا ابا الحسن ! تو در حکم و قضاوت بین افراد، بسیار عجول هستى و بدون آن که قدرى تاءمّل کنى ، قضاوت مى نمائى ؟!
امام علىّ علیه السلام به عنوان پاسخ ، کف دست خود را جلوى عمر باز کرد و فرمود: انگشتان دست من چند عدد است ؟
عمر پاسخ داد: پنج عدد مى باشد.
امام فرمود: چرا در پاسخ عجله کردى و بدون آن که بیندیشى جواب مرا فورى دادى ؟
عمر گفت : موضوعى نبود که پنهان باشد بلکه آشکار و ساده بود؛ و نیازى به تاءمّل نداشت .
امام علىّ بن ابى طالب علیه السلام فرمود: مسائل و قضایائى که من پاسخ مى دهم و قضاوت مى کنم براى من آشکار و ساده است و نیازى به فکر و اندیشه ندارد.
و چیزى از اسرار عالم بر من پنهان و مخفى نیست همان طورى که تعداد انگشتان دست من بر تو ساده و آشکار بود.(41)
(تهیّه گلابى و سیب از سنگ )
بسیارى از تاریخ نویسان آورده اند:
امام حسن عسگرى علیه السلام به نقل از پدران بزرگوارش ، از حضرت علىّ بن موسى الرضا علیهم السلام حکایت فرموده است :
روزى صعصعة بن صوحان عبدى یکى از یاران امام علىّ علیه السلام مریض و در بستر بیمارى قرار گرفته بود، امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام به همراه عدّه اى از دوستان و اصحاب خود جهت دیدار صعصعه رهسپار منزل او گشتند.
پس از آن که وارد منزل شدند و نشستند، از مریض احوالپرسى و دلجوئى کردند، صعصعه بسیار خوشحال و شادمان شد.
امام علىّ علیه السلام به او فرمود: اى صعصه ! مبادا از این که من و یارانم به دیدار تو آمده ایم ، بر دوستانت فخر و مباهات کنى .
بعد از آن ، به یکى از همراهان خود دستور داد تا سنگى را که در کنار اتاق بود، خدمت حضرت بیاورد.
وقتى امام علیه السلام سنگ را به دست مبارک خود گرفت ، آن را در دست خود چرخانید؛ ناگهان تبدیل به گلابى گشت ، سپس آن را به یکى از افراد مجلس داد و فرمود: این گلابى را به تعداد افراد، قطعه قطعه کن و به هر یک قطعه اى بده تا تناول نمایند.
و خود حضرت علىّ علیه السلام نیز قطعه اى از آن گلابى را برداشت و در دست مبارک خود چرخانید تا تبدیل به سیب کاملى شد، آن گاه سیب را تحویل همان شخص قبلى داد و فرمود: آن را نیز به تعداد افراد تقسیم کن و سهم هر یک را تحویلش بده تا تناول کند و قطعه اى از آن سیب را نیز خود امام علىّ علیه السلام گرفت .
هر کدام سهمیّه سیب و گلابى خود را خوردند مگر حضرت که آن قطعه سیب را در دست مبارک خود گرداند تا به صورت اوّلیّه همان سنگ در آمد و آن را سر جایش نهادند.
امام رضا علیه السلام افزود: هنگامى که صعصعه آن دو قطعه گلابى و سیب را تناول کرد، مرض و ناراحتى او بر طرف گشت و کاملاً بهبودى برایش حاصل شد و بعد از آن از جاى خود برخاست و نشست و اظهار نمود:
اى امیرالمؤ منین ! تو مرا شفا دادى و بر ایمان و اعتقاد من و دوستانم افزودى ، پس درود و صلوات خداوند بر تو باد.(42)
(بناى مسجدى بر روى دو قبر)
امام جعفر صادق صلوات الله علیه حکایت فرماید:
در زمان حکومت ابوبکر، عدّه اى در ساحل دریاى عدن تصمیم گرفتند تا مسجدى بسازند؛ و چون مشغول شدند، هرچه دیوار آن را مى چیدند، فرو مى ریخت و تخریب مى گشت .
نزد ابوبکر آمدند و علّت آن را جویا شدند؛ و چون جواب آن را نمى دانست در جمع مردم سخنرانى کرد و از آنها تقاضاى کمک نمود.
امیرالمؤ منین امام علىّ بن ابى طالب علیه السلام که در آن جمع حضور داشت ، فرمود: سمت راست و سمت چپ مسجد را حفر کنید، دو قبر آشکار خواهد شد که بر روى آن ها نوشته شده است : من رضوى و خواهرم حبا هستیم ، که با ایمان به خدا مرده ایم .
سپس افزود: آن دو جنازه برهنه و عریان هستند، آن ها را از قبر خارج کنید، غسل دهید و کفن کنید و بر آن ها نماز بخوانید و دفنشان کنید، آن گاه مسجد را شروع نمائید که پس از آن خراب نخواهد شد.
امام صادق علیه السلام فرمود: به پیشنهاد و دستور حضرت امیر صلوات اللّه علیه عمل کردند و سپس دیوارهاى مسجد را بالا بردند و هیچ آسیبى به آن وارد نشد.(43)
(قضاوت با اءرّه )
محدّثین و مورّخین حکایت کرده اند:
در زمان حکومت عمر بن خطّاب ، دو نفر زن بر سر کودک شیرخواره اى نزاع واختلاف کردند؛ و هر یک مدّعى بود که کودک فرزند او است ، بدون آن که دلیلى بر ادّعاى خود داشته باشند.
عمر در قضاوت این مساءله و بیان حکم فرو ماند، که آیا کودک را به کدام یک از آن دو زن بدهد.
به همین جهت از امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام در خواست کرد تا چاره اى بیندیشد و براى رفع مشکل اقدامى نماید.
حضرت امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام هر دو زن را دعوت به صبر و سکوت نمود؛ و با موعظه از ایشان خواست تا حقیقت امر را بازگو نمایند، لیکن آن ها قانع نشدند و هر کدام بر ادّعاى خود پافشارى نموده و متقاضى دریافت کودک بودند.
حضرت با توجّه به اهمیّت قصّه ، دستور داد تا ارّه اى بیاورند، زن ها تا چشمشان به ارّه افتاد اظهار داشتند: یا علىّ! مى خواهى چه کنى ؟
امام علىّ علیه السلام فرمود: مى خواهم کودک را با ارّه از وسط جدا نمایم و سهم هر یک را بدهم .
هنگامى که کودک را آوردند، یکى از آن دو زن ساکت و آرام ماند و دیگرى گفت : خدایا! به تو پناه مى برم ، یا علىّ! من از حقّ خود گذشتم و کودکم را به آن زن بخشیدم .
در همین لحظه ، حضرت امیر علیه السلام اظهارنمود: ((اللّه اکبر!))؛ و خطاب به آن زن کرد و فرمود: این کودک براى تو و فرزند تو است .
و سپس افزود: چنانچه این بچّه مال آن دیگرى مى بود، مى بایست دلش به حال کودک خود مى سوخت و اظهار ناراحتى مى کرد.
در این هنگام زنى که آرام و ساکت بود، به دروغ و بى محتوائى ادّعاى خود اعتراف کرد؛ و گفت : که من حقّى در این کودک ندارم .
و در نهایت عمر از حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام به جهت حلّ این مشکل مهمّ، تشکّر و قدردانى کرد.(44)
(بهترین خواسته و بهترین پند)
نوف بکائى که یکى از اصحاب و علاقه مندان حضرت امیرالمؤ منین علىّ صلوات اللّه علیه است ، حکایت کند:
در آن هنگامى که حضرت علىّ علیه السلام در حوالى کوفه در محلّى به نام رَحبه اقامت داشت ، به دیدارش رفتم و پس از احوالپرسى ؛ به ایشان گفتم : مرا پندى ده .
مولاى متّقیان ، علىّ علیه السلام فرمود: اى نوف ! به هم نوعان و دوستان خود محبّت و مهر ورزى کن ، تا آنان نیز به تو مهر ورزند.
به حضرتش گفتم :اى سرورم ! بر نصایح خود بیفزاى .
فرمود: به همگان نیکى و احسان کن ، تا احسان ببینى .
گفتم : باز هم پندى دیگر بیفزاى تا بیشتر بهرمند گردم ؟
حضرت فرمود: از مذمّت و بدگوئى نسبت به دیگران دورى کن وگرنه طُعمه سگ هاى دوزخ خواهى گشت .
سپس اظهار داشت : اى نوف ! هر که دشمن من و دشمن امام بعد از من باشد، اگر بگوید: حلال زاده ام دروغ گفته است .
نیز هرکه زنا و فحشاء را دوست دارد و بگوید: حلال زاده ام ، باز دروغ گفته است .
همچنین کسى که نسبت به گناه بى باک و بى اهمّیت باشد، اگر ادّعاى ایمان و خداشناسى کند، بدان که او هم دروغ گفته است .
اى نوف ! رفت و آمد و دیدار با خویشان خود را قطع مکن تا خداوند بر عمرت بیفزاید.
خوش اخلاق و نیک خوى باش ، تا خداوند محاسبه ات را ساده و سبک گرداند.
اى نوف ! چنانچه بخواهى که در روز قیامت همراه و هم نشین من باشى ، هیچ گاه یار و پشتیبان ستمگران مباش .
و بدان که هر که ما را در گفتار و عمل دوست بدارد، روز قیامت با ما اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام محشور خواهد شد، چه این که در روز قیامت ، خداوند هر کسى را با دوست مورد علاقه اش محشور مى نماید.
اى نوف ! مبادا خود را براى مردم بیارائى ؛ و با معصیت و گناه ، با خداوند مبارزه کنى ، چون روز قیامت شرمسار و رسوا خواهى شد.
سپس در پایان فرمود: اى نوف ! به آنچه برایت گفتم اهمیّت ده و عمل نما، که سبب سعادت و خیر تو در دنیا و آخرت خواهد بود.(45)
(گردنبند دختر سلطان و اهمیّت محاسبه )
علىّ بن ابى رافع غلام حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله حکایت کند:
روزى من و کاتب امام امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام مشغول محاسبه اموال بیت المال بودیم ، در آن میان گردنبند مرواریدى وجود داشت که از غنائم جنگ بصره به دست آمده بود.
دختر حضرت امیر علیه السلام پیامى را توسّط شخصى به این مضمون فرستاد که شنیده ام گردنبندى با این خصوصیّات ، مربوط به بیت المال در اختیار شما است ، دوست دارم آن را چند روزى به من عاریه دهید تا در عید قربان خود را به وسیله آن زینت بخشم .
امام علىّ علیه السلام به ابو رافع گوید: آن گردنبند را به عنوان عاریه ضمانتى برایش فرستادم که سه روزه آن را برگرداند، او هم پذیرفت و تحویل گرفت .
چون امیرالمؤ منین علیه السلام چشمش بر آن گردنبند افتاد، آن را شناخت ، و به دختر خود خطاب کرد و فرمود: آن را از کجا آورده اى ؟
گفت : به عنوان عاریه مضمونه ، سه روزه از حسابدار بیت المال پسر ابو رافع گرفته ام تا آن که روز عید قربان خود را به وسیله آن زینت نمایم و پس از آن سالم تحویل دهم .
در این هنگام ، حضرت امیر علیه السلام شخصى را به دنبال حسابدار فرستاد، و چون پسر ابو رافع نزد حضرت وارد شد، به او فرمود: جرا به اموال مسلمین خیانت مى کنى ؟!
ابو رافع پاسخ داد: به خدا پناه مى برم از این که نسبت به کسى یا چیزى قصد خیانتى داشته باشم .
حضرت اظهار نمود: پس چرا آن گردنبند مروارید را بدون اجازه من و بدون رضایت مسلمانانى که در آن حقّ دارند و سهیم هستند، به دخترم داده اى ؟!
پاسخ داد: دختر شما از من تقاضا کرد و من هم با ضمانت به مدّت سه روز، به عنوان عاریه به او دادم .
حضرت فرمود: همین الا ن آن را پس بگیر و به بیت المال بازگردان ، و مواظب باش که دیگر چنین حرکتى از تو سر نزند؛ وگرنه سخت محاکمه و مجازات خواهى شد.
سپس حضرت افزود : اگر دخترم گردنبند را به عنوان عاریه مضمونه نگرفته بود اوّلین زن هاشمیّه اى مى بود که مورد مجازات قرار مى گرفت .(46)
( نماینده امام علیه السّلام در بین جنّیان )
جابر بن یزید جعفى به نقل از حضرت باقرالعلوم صلوات اللّه علیه حکایت نماید:
روزى حضرت امیرالمؤ منین امام علىّ علیه السلام ، بر منبر مسجد کوفه مشغول سخنرانى و موعظه مردم بود؛ و جمعیّت بسیارى نیز در آن مجلس حضور داشت که ناگهان موجودى به صورت افعىِ بزرگى وارد مسجد شد و مردم حمله بردند تا آن را از بین ببرند.
در این هنگام امام علىّ بن ابى طالب علیه السلام خطاب به مردم کرد و فرمود: اى جماعت ! آن را به حال خود رها کنید و مانع حرکتش نشوید.
مردم افعى را آزاد گذاشتند؛ و در کمال حیرت مشاهده مى کردند که آهسته به سمت منبر حضرت حرکت کرد، هنگامى که نزدیک منبر رسید سر خود را بلند کرد و به حضرت امیر علیه السلام سلام داد.
حضرت ضمن جواب سلام ، فرمود: آرام باش تا من سخنرانى خود را تمام کنم .
وقتى امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام سخنرانى خود را به پایان رسانید خطاب به آن موجود نمود و فرمود: تو کیستى ؟
پاسخ داد: من عمرو بن عثمان هستم و پدرم نماینده و خلیفه شما در بین جنّیان بود؛ و او اکنون مرده است و مرا وصیّت کرده تا به محضر شما شرفیاب گردم و نظر شما را درباره خود و دیگر جنّیان جویا شوم ؟
حضرت فرمود: من تو را به رعایت تقواى الهى توصیه مى نمایم ، تو از طرف من جانشین پدرت و نماینده من در بین تمام جنّیان خواهى بود.
امام باقر علیه السلام افزود: پس عمرو در بین جنّیان به نمایندگى از طرف آن حضرت برگزیده شد؛ و سپس با امام علىّ علیه السلام خداحافظى کرد و رفت .
جابر گوید: به امام باقر علیه السلام عرض کردم : آیا او نزد شما هم مى آید و از شما نیز کسب تکلیف مى کند؟
فرمود: بلى .(47)
(منبع:
http://www.ghadeer.org/index.html